نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در زمان‌های قدیم قصری وجود داشت که مال یک پادشاه چینی بود و قصر این پادشاه توی تمام دنیا تک بود. جنس آن قصر از چینی درجه‌ی یک و بسیار زیبا بود. اما افراد باید خیلی مدارا می‌کردند که مبادا یک وقت آن قصر ترک بردارد یا بشکند چون جنسش از چینی بود.
پادشاه در قصر چندین باغ داشت که توی هر کدام از آنها پر از گل‌های رنگارنگ و بسیار زیبا بود که به هر کدامشان زنگوله‌های زیبا وصل کرده بودند. و هر زمان که باد یا نسیم کوچکی می‌وزید گل‌ها تکان می‌خوردند و زنگوله‌ها هم همراه آن تکان می‌خوردند و سر و صدا می‌کردند؛ به خاطر همین صدای زیبایی توی باغ ایجاد می‌شد که همه دوست داشتند گل‌ها را هم به خاطر زیباییشان و هم به خاطر صدای جذابی که از آن بیرون می‌آمد ببینند.
باغ پادشاه خیلی بزرگ بود. آن قدر بزرگ که خود باغبان هم که توی آن کار می‌کرد هنوز بعضی جاهای آن را ندیده بود و نرسیده بود که به همه جایش سربزند. ته آن باغ به یک جنگل و ته جنگل به یک دریا می‌رسید. توی این دریا کشتی‌های زیادی رفت و آمد داشتند که گاهی در کنار ساحل و زیر سایه‌ی درختان جنگل می‌ایستادند.
در این جنگل بزرگ یک بلبل زندگی می‌کرد که لانه‌ی او لابه‌لای درختان بود. و این قدر زیبا می‌خواند که هر وقت پیر مرد ماهی گیر به آنجا می‌آمد دست از کارش می‌کشید و آنجا می‌ایستاد تا به آواز بلبل گوش کند. پیرمرد ماهی‌گیر دوست داشت ساعت‌ها در آنجا بایستد و به آواز بلبل گوش کند اما چون باید به کارهایش می‌رسید نمی‌توانست همیشه آنجا بماند.
مردم جهانگرد هم هر وقت از آن کشور می‌گذشتند به باغ پادشاه می‌آمدند و باغ را تماشا می‌کردند و لذت می‌بردند اما چیزی که بیشتر از همه نظر آنها را به خودشان جلب می‌کرد آواز زیبای بلبل بود. آنها آواز او را از همه چیز آنجا قشنگ‌تر می‌دانستند و به همین دلیل هم وقتی به کشور خودشان برمی‌گشتند، از آن باغ تعریف می‌کردند و نویسنده‌ها شرح باغ و بلبل را می‌نوشتند اما بیشتر از همه از بلبل تعریف می‌کردند. شاعرانی هم که وصف آن بلبل را می‌شنیدند ناخودآگاه برایش شعر می‌سرودند.
روزی یکی از این کتاب‌هایی که راجع به باغ پادشاه می‌نوشتند به دست خود پادشاه افتاد و آن را خواند. او وقتی تعاریفی که از بلبل کرده بودند را در آن کتاب خواند تعجب کرد و گفت: «چطور پس من خودم تا به حال این بلبل به این خوبی رو ندیدم؟!»
پادشاه یکی از نزدیک‌ترین افرادش که سرلشکر بود را خبر کرد و به او گفت: «یک بلبل توی باغ من هست که من خودم خبر ندارم. چرا باید این طوری باشه. توی این کتاب نوشته بهترین چیزی که توی کشور منه همین بلبله!» او جواب داد: «من تا به حال اسم همچین چیزی رو نشنیده بودم.» پادشاه به او گفت: «هر طوری شده حتماً باید همین امشب اون رو پیداش کنید و برام بیاریدش.» او گفت: «هر چند که تا به حال من چنین چیزی رو ندیدم اما اطاعت می‌شه قربان. هر طوری شده همین امشب می‌گردیم تا پیداش کنیم.»
پس پادشاه به او اجازه‌ی مرخصی داد و او رفت تا خبری از بلبل بگیرد. سپس به همه جای قصر رفت و هر کسی را که می‌دید از او می‌پرسید که آیا تا الآن چیزی به نام بلبل دیده‌اند یا نه؟ و همه‌ی آنها پاسخ می‌دادند که تا به حال چنین چیزی ندیده‌اند.

او پیش پادشاه رفت و گفت: «قربان! این چیزی که توی این کتاب نوشته شده یک دروغ است که نویسندگان از خودشون درآوردن. و شما به حرف‌های اون‌ها توجه نفرمایید.»

پادشاه گفت: «چرا مزخرف می‌گویی؟ من این مطالب را از کتابی خوانده‌ام که پادشاه ژاپن برایم فرستاده. مگر می‌شود این مطالب دروغ باشد. من این حرف‌ها سرم نمی‌شود. اگر بلبل را آوردی که هیچ، اگر نه حساب همه‌ی‌تان را میرسم.»
او با سرعت رفت و به همه‌ی افراد قصر خبر داد که باید هرطوری شده آن بلبل پیدا شود وگرنه خدا می‌داند که پادشاه چه بلایی سرمان خواهد آورد. افراد وقتی این خبر را شنیدند از ترسشان تند و تند می‌دویدند تا بلکه خبری از بلبل پیدا کنند.
پس صحبت بلبل دهان به دهان چرخید تا این که به گوش دختری رسید که در آشپزخانه کار می‌کرد. او به افراد شاه گفت: «من صدای بلبلی رو که می‌گید شنیدم و شب‌ها که ته مانده‌ی غذاها را برای مادرم می‌برم صدای او را از جنگل می‌شنوم. اون صدای بسیار قشنگی داره و من همیشه دوست دارم که اون جا بایستم و به صداش گوش کنم.»
سرلشکر به دخترک گفت: «اگه جای اون بلبل رو نشونمون بدی من تو رو سرآشپز این آشپزخونه می‌کنم و اجازه می‌دم که هر وقت خواستی بری پیش پادشاه.» دختر حاضر شد که آنها را با خودش ببرد و جای آن بلبل را نشانشان بدهد. پس در بین راه که بودند یک گاو از خودش صدا درآورد که یکی از افراد خیال کرد بلبلی که می‌گویند آن است؛ برای همین هم گفت: «این بلبلی که می‌گن صداش خیلی قشنگه اینه؟! این که صداش خیلی نکره‌ست!» دختر گفت: «نه، این بلبل نیست. این صدای گاوه. هنوز خیلی باید بریم تا به بلبل برسیم.»
وقتی جلوتر رفتند صدای قورباغه‌ها به گوش آنها خورد و یکی دیگر از افراد گفت: «بلبل رو پیدا کردیم. داره صداش می‌آد.» دختر گفت: «نه، این صدای قورباغه‌ست. اما چیزی نمونده تا به بلبل برسیم.» همان موقع صدای خیلی زیبایی به گوش همه‌ی آنها خورد و دخترک گفت: «صدای بلبل داره می‌آد. درسته، این صدای بلبله و صداش از روی اون درخته هم می‌آد.»
سرلشکر که چشمش به بلبل افتاد گفت: «عجب! بلبلی که می‌گن اینه؟! این که خیلی پیش پا افتاده به نظر می‌آد. البته فکر کنم الآن که داره ما رو می‌بینه خجالت می‌کشه» دختر به بلبل گفت: «یک ذره آواز بخون تا همه خوب صدات رو بشنون.» و بلبل شروع به خواندن کرد و همه لذت بردند. سرلشکر گفت: «خیلی عالیه! اما امشب اون رو می‌بریم پیش پادشاه تا حسابی لذت ببره.»
بلبل که این را شنید گفت: «اما آوازهای من توی جنگل خیلی قشنگ‌تر به نظر می‌آن.»
آن‌ها وقتی به بلبل گفتند که شاه به آنجا نمی‌آید و از او خواهش کردند که او بیاید، او هم قبول کرد همراهشان به قصر برود.
وقتی آنها داشتند به قصر می‌رفتند، خبر دادند و خدمتکاران قصر را حسابی تمیز کردند و برق انداختند. بعد هم با گل‌های زنگوله‌دار باغ همه جای قصر را تزیین کردند.
وقتی بلبل را به قصر آوردند، او را روی یک صندلی که جلوی تخت پادشاه بود نشاندند و افراد مهم قصر هم توی اتاق پادشاه جمع شده بودند تا به آواز بلبل گوش دهند. به دخترک هم اجازه داده بودند که از پشت در اتاق به آواز بلبل گوش دهد چون او بود که باعث پیدا شدن بلبل شده بود. همه کسانی هم که توی اتاق بودند به بلبل خیره شده بودند و منتظر بودند که برایشان بخواند. بالاخره بلبل شروع به خواندن کرد. او وقتی آواز غمناکش را شروع کرد پادشاه گریه‌اش گرفت و بلبل که دید پادشاه تحت تأثیر قرار گرفته است سعی کرد که بازهم بهتر بخواند. پس او می‌خواند و پادشاه اشک می‌ریخت.
او وقتی آوازش تمام شد پادشاه از خوشحالی می‌خواست که کفش‌هایش را به او هدیه کند. اگر پادشاه کفش‌های طلایش را به کسی هدیه می‌کرد یعنی که خیلی از آن فرد خوشش آمده بود و این افتخار بزرگی برای آن کسی که این هدیه را دریافت می‌کرد به حساب می‌آمد. اما بلبل گفت که لازم نیست چون او هدیه‌اش را گرفته است. و گفت همین که جناب پادشاه به خوبی به آواز او گوش داده و تحت تأثیر قرار گرفته برایش هدیه‌ی بسیار بزرگی است.
آن شب همه‌ی افرادی که در قصر بودند از بلبل خوششان آمده بود و حتی سخت پسندترین آدم‌های قصر هم آواز بلبل را پسندیدند. پس پادشاه دستور داد که بلبل را در قصر نگه دارند. و افراد پادشاه قفسی برای او ساختند و به او اجازه دادند که اگر دوست داشت می‌تواند روزی دوبار و شبی یک بار از قصر خارج شود و به تفریح برود. اما او هر وقت که بیرون می‌رفت آزاد نبود. چون چند مستخدم همراه او می‌آمدند و هر کدام از آنها نخی را که به پای بلبل بسته بودند دستشان می‌گرفتند که او فرار نکند.
حالا دیگر همه‌ی اهالی آن شهر بلبل را می‌شناختند و وقتی او پرواز می‌کرد برایش دست تکان می‌دادند و صدایش می‌کردند و حتی چند تا از فروشندگان اسم بچه‌هایشان را بلبل گذاشته بود. آنها خیلی دوست داشتند که بچه‌هایشان هم مثل آن بلبل آواز بخوانند اما آنها هرگز نمی‌توانستند مثل او بخوانند.
یک روز پادشاه توی قصرش نشسته بود که یک بسته برایش آوردند و چون روی آن بسته نوشته شده بود بلبل، پادشاه فکر کرد که کتابی در آن است که باز هم راجع به بلبل نوشته شده است اما وقتی آن را باز کرد با تعجب دید که در یک آن بلبل مصنوعی است. آن بلبل خیلی زیبا بود، چون جنسش از طلا بود و زمانی که کوک می‌شد می‌خواند. آن را امپراتور ژاپن به عنوان هدیه برای پادشاه چین فرستاده بود.
اهالی قصر وقتی او را دیدند خیلی خوششان آمد و بلبل مصنوعی در آن لحظه‌ای که آنها داشتند نگاهش می‌کردند در حال خواندن یکی از آوازهای بلبل طبیعی بود. بیشتر اهالی قصر دوست داشتند که آن دو بلبل با هم بخوانند. پس آنها پیش هم نشستند و شروع به خواندن کردند اما زیاد جالب به نظر نمی‌آمد چون بلبل طبیعی خیلی طبیعی و از ته دل می‌خواند و بلبل مصنوعی چون قلبش مصنوعی بود اصلاً احساساتی نمی‌خواند.
یکی از افراد دربار گفت: «پرنده‌ی مصنوعی که اشکالی نداره، اتفاقاً اون خیلی هم وقت شناسه و همیشه سر موقع آواز می‌خونه. من خیلی به اون علاقه دارم.» حالا همه دوست داشتند که آن بلبل مصنوعی خودش به تنهایی آواز بخواند چون وقتی تنها می‌خواند خیلی زیبا می‌خواند. او خیلی هم خوشگل‌تر از بلبل طبیعی بود چون بدنش کاملاً از طلا بود و برق می‌زد.
بلبل مصنوعی پشت سرهم آواز می‌خواند و همه گوش می‌دادند. او ساعت‌ها خواند و هیچ کس خسته نشد. همه دوست داشتند که او ادامه دهد اما پادشاه گفت: «حالا دیگه نوبت بلبل طبیعیه. من می‌خوام که اون بخونه.»
اما بلبل واقعی آنجا نبود. چون آنها وقتی سرشان به آن بلبل مصنوعی گرم بود او از پنجره بیرون رفته بود. اما درباریان ناراحت نشدند و گفتند: «عیبی نداره، عوضش این بلبل هم قشنگ‌تر از اون می‌خونه و هم خوشگل‌تر از اونه.»
باز هم آن بلبل برای آنها خواند و آنها با کمال میل به آوازش گوش کردند و سعی کردند که آواز او را حفظ کنند. حالا همه او را دوست داشتند. بعد مسئول مهمانی درباره‌ی او صحبت کرد و در صحبت‌هایش از او تعریف کرد و گفت که این بلبل خیلی بهتر از آن بلبل طبیعی است. و گفت که خوبی این پرنده‌ی مصنوعی این است که آدم می‌داند الآن چه آوازی قرار است برایش بخواند و هر چند بار که بخواهیم آن آواز را تکرار می‌کند و خسته هم نمی‌شود اما آن پرنده‌ی طبیعی اصلاً این طور نبود.
پادشاه به مسئول مهمانی دستور داد که آن بلبل مصنوعی را نشان مردم بدهد و بگذارد تا مردم به آوازش گوش کنند. پس مسئول مهمانی در اولین تعطیلی بلبل را بین مردم برد و همه به او گوش دادند. آنها خیلی از شنیدن آواز آن بلبل لذت بردند. در میان مردم پیرمرد ماهی‌گیری هم بود که صدای آن بلبل مصنوعی را شنید اما او چون قبلاً صدای بلبل طبیعی را شنیده بود صدای او زیاد به دلش ننشست. درباریان دیگر به آن بلبل واقعی احتیاج نداشتند. حالا بلبل مصنوعی دائم کنار پادشاه بود و همه او را دوست داشتند و بیشتر مواقع برایش هدیه می‌فرستادند.

اسم آن بلبل را گذاشته بودند آوازه‌خوان پادشاه و پادشاه او را همیشه سمت چپ خودش می‌نشاند؛ معمولاً پادشاه کسانی را که خیلی به آنها علاقه داشت سمت چپ خودش می‌نشاند. او اعتقاد داشت چون قلب انسان سمت چپ بدنش است بهتر است که افراد مورد علاقه‌اش آنجا بنشینند که نزدیکی بیشتری بینشان ایجاد بشود.

مسئول مهمانی قصر پادشاه کتابی نوشت که بیشتر از بیست جلد بود و آن کتاب بزرگ در مورد بلبل مصنوعی پادشاه یا همان آوازه‌خوان پادشاه بود. پس همه‌ی مردم آن را می‌خریدند اما چون از کلمات مشکل چینی استفاده شده بود چیز زیادی از آن نمی‌فهمیدند اما بی‌خودی می‌گفتند که کتاب را خوانده‌اند و همه‌ی مطالب آن را به خوبی فهمیده‌اند.
یک سال گذشت و همه‌ی مردم، و افراد پادشاه و خود شخص پادشاه به خوبی آوازهای بلبل را حفظ شده بودند و می‌توانستند به راحتی آوازها را همراه با او تکرار کنند.
یک شب که پادشاه روی تختش لم داده بود و داشت به آواز آن پرنده گوش می‌داد، یکدفعه پرنده تق‌تق صدایی کرد و دیگر نتوانست به خواندنش ادامه بدهد. پس پادشاه با نگرانی دستور داد که پزشک را خبر کنند تا به داد او برسد. اما وقتی پزشک آمد گفت که اصلاً سر از بدن او در نمی‌آورد چون او مصنوعی است.
پس آنها فکر کردند که چه کار کنند تا این که به ذهنشان رسید ساعت‌ساز را خبر کنند. وقتی ساعت‌ساز آمد آن را باز کرد و توی بدنش را بررسی کرد و دید فنرهایی که در او بود پوسیده است. ساعت‌ساز یک جوری آنها را درست کرد اما گفت که از این به بعد باید خیلی مواظب باشند چون فنرهای بلبل مصنوعی پوسیده است و اگر این بار خراب بشود دیگر ممکن است که هیچ وقت درست نشود.
پس، افراد دربار و پادشاه با هم صحبت کردند و همه به این نتیجه رسیدند که نگذارند بلبل سالی یک بار بیشتر بخواند، چون ممکن بود به او آسیب برسد. بعد از آن به خاطر این که کسی نگران نشود مسئول مهمانی سخنرانی کرد و در سخنرانی‌اش گفت که حال بلبل کاملاً خوب است و مثل روز اول می‌تواند بخواند؛ پس اصلاً جای نگرانی نیست.
پنج سال بعد اتفاق بسیار بدی افتاد. پادشاه چین مریض شده بود و همه‌ی مردم نگران شده بودند، چون خیلی او را دوست داشتند. پزشکان می‌گفتند که او دیگر زیاد عمر نمی‌کند و مرگش نزدیک شده است. پس بزرگان به جای او یک پادشاه انتخاب کردند که به محض این که مرد او را به جایش بنشانند و همه‌ی قصر را فرش کرده بودند که وقتی مستخدمان راه می‌روند صدای پایشان پادشاه را اذیت نکند. با این که هنوز پادشاه زنده بود اما افراد قصر دیگر کاری با او نداشتند و دائم پیش پادشاه جانشین می‌رفتند و به او احترام می‌گذاشتند و چاپلوسی‌اش را می‌کردند تا بلکه بتوانند نظرش را جلب کنند و مقام بالاتری از او دریافت کنند.
پادشاه، بی حال توی رخت‌خوابش افتاده بود و نمی‌توانست تکان بخورد و نور ماه از پنجره به طلا و جواهراتی که برای بلبل آورده بودند می‌افتاد و آنها را برق می‌انداخت. دیگر چیزی به آخر عمر پادشاه نمانده بود و نفسش به سختی بالا می‌آمد. در آن هنگام فرشته‌ی مرگ بالای سرش ظاهر شد و موجودات زشت و زیبایی هم دور او جمع شدند. در واقع آنها کارهای بد و خوبی بودند که پادشاه در عمرش انجام داده بود.
فرشته‌ی مرگ به همراه آن موجودات بالا سر او ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. آن موجودات؛ یعنی همان اعمال خوب و بد پادشاه شروع به صحبت کردند و دائم از پادشاه می‌پرسیدند که آیا ما را به یاد می‌آوری؟ اما پادشاه آنها را به یاد نمی‌آورد و از حرف‌های آنها کلافه شده بود.
پادشاه که تحملش داشت تمام می‌شد فکر کرد که می‌تواند با صدای آهنگ کمی آرام شود اما کسی آنجا نبود که پادشاه به او دستور بدهد تا برایش آهنگ بنوازد. همه رفته بودند سراغ پادشاه جانشین و سرشان به او گرم بود. تنها کسی که آنجا بود بلبل مصنوعی بود. پس پادشاه به او گفت: «خواهش می‌کنم حداقل تو برای من بخون. یادت می‌آد که چه قدر برات هدیه جمع کردم؟! یادته کفش‌هام رو که کلی برات افتخار می‌آورد بهت هدیه دادم؟!»
اما بلبل، مصنوعی بود و حرف‌های پادشاه را نمی‌فهمید. در ضمن کسی هم که آنجا نبود تا پرنده را برای پادشاه کوک کند تا برایش بخواند. همان موقع که پادشاه داشت به آن پرنده‌ی مصنوعی التماس می‌کرد که برایش بخواند، صدای زیبایی از بیرون پنجره به گوش پادشاه خورد. این صدا، صدای همان بلبل طبیعی بود. او از زبان مردم خبر بیماری پادشاه را شنیده بود و به آنجا آمده بود تا او را ببیند. او وقتی می‌خواند پادشاه سرحال‌تر و سرزنده‌تر می‌شد. کم‌کم آن موجودات عجیب و غریبی که اطراف پادشاه بودند از آنجا رفتند و فقط فرشته‌ی مرگ آنجا باقی ماند. فرشته‌ی مرگ خیلی از آواز بلبل خوشش آمده بود و بلبل از باغ برایش خواند؛ از سبزه و درخت و گل‌های زیبای باغ. او این قدر از این چیزها خواند تا فرشته‌ی مرگ هوس کرد که برود و آن باغ را ببیند. پس تا او از پنجره بیرون رفت، حال پادشاه مثل اول، خوب خوب شد.
پادشاه از بلبل تشکر کرد و گفت: «من به تو خوبی نکردم. چون تو برای من آوازهای زیبا می‌خوندی اما وقتی چشم من به این بلبل مصنوعی افتاد تو رو از شهر بیرون کردم و دیگه فراموشت کردم. من رو ببخش و بگو که چه پاداشی می‌خواهی؟»
بلبل گفت: «من چیزی نمی‌خوام. اولین بار که برای شما آواز خوندم شما این قدر تحت تأثیر قرار گرفتید که اشک توی چشم‌هاتون حلقه زد. این برای من پاداش بسیار بزرگی بود. حالا هم بهتره که استراحت کنید. من هم هرچه‌قدر که بخواهید براتون آواز می‌خونم.» و بعد بلبل شروع به خواندن کرد و پادشاه راحت و آسوده خوابید.
صبح شد و پادشاه بیدار شد اما هیچ کدام از افرادش به سراغش نیامدند چون آنها فکر می‌کردند که او هنوز حالش خراب است و رو به مرگ است. تنها کسی که کنار او بود بلبل بود و پادشاه به بلبل گفت: «قول بده که تا همیشه پیش من می‌مونی. من هم قول می‌دم که این بلبل مصنوعی رو درب و داغون کنم.»
بلبل گفت: «اون بلبل تا اون جایی که در توانش بود برای شما خوند. پس کاری به اون نداشته باشین. من هم پیشتون می‌مونم اما نمی‌تونم توی باغ شما زندگی کنم. من باید آزاد باشم و توی مردم بگردم. آدم‌های فقیر و گرفتار رو ببینم و از اون‌ها الهام بگیرم تا توی آوازم حس زیادی باشه. من شما رو دوست دارم و قول می‌دم همیشه پیش‌تون بیام. من هر شب می‌آم روی شاخه‌ی درختی که جلوی پنجره‌تون هست می‌نشینم و آواز می‌خونم اما فقط باید یه قولی به من بدید.»
پادشاه گفت: «چه قولی؟ هرچی که باشه قبول می‌کنم.» بلبل گفت: «این که من می‌آم و از مردم براتون می‌خونم رو به کسی نگید و مثل یک راز بین خودم و خودتون نگهش دارین.» پادشاه قبول کرد. بلبل که دید مستخدم‌ها دارند وارد اتاق می‌شوند از آنجا پرواز کرد و رفت. مستخدم‌ها به این خاطر آمدند که جنازه‌ی پادشاه را ببرند چون پزشک قبلاً به آنها گفته بود که هیچ امیدی به زنده ماندن او نیست و به زودی می‌میرد اما وقتی وارد اتاق شدند و او را دیدند که سر حال روی تختش نشسته است و دارد به آنها لبخند می‌زند. از تعجب داشتند شاخ در می‌آوردند.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم